اسلایدر

داستان شماره 2074

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 2074

داستان شماره 2074

من غمگين و دل گرفته ام

 


 

بسم الله الرحمن الرحیم

جابر گويد: خدمت امام باقر عليه السلام رسيدم، حضرت فرمود: اي جابر به خدا سوگند كه من غمگين و دل گرفته ام.
عرض كردم فدايت شوم دل گرفتگي و اندوه شما چيست؟
حضرت فرمود: اي جابر! همانا خالص و صافي دين خدا به دل هر كس در آيد از غير او بگردد.
تاي جابر! دنيا چيست و اميدواري چه باشد؟ مگر دنيا غير از خوراكي است كه خوردي ياجامه اي كه پوشيدي يازني است كه به او رسيدي؟
اي جابرگ همانا مومنين به ماندن در دنيا دل بسنتد و از رسيدن به آخرت گريزي ندارد.
خرت خانه بقا و دنيا خانه فناست، ولي اهل دنيا غافلند و گويا مومنانند كه آگاه و اهل تفكر و عبرتند: آن چه با گوشهاي خود مي شنوند آنها را از ياد خدا كر نكند و هر زينتي را كه چشمشان بيند از ياد خدا كورشان نسازد. پس به ثواب آخرت رسيدند چنانكه به اين دانش رسيدند.
كه اهل تقوا كم اهل دنيا هستند و تو را از همه بيشتر ياري كنند. اگر به ياد خدا باشي تو را ياري كنند و اگر فراموش كني به ياد آورند. امر خدا را ياد آور مي شوند و بر ان ايستادگي مي كنند. براي دوستي پروردگارشان دل از همه چيز كنده و بخاطر اطاعت مالك خويش از دنيا در هراسند و ار صميم دل به خداي عز وجل و محبت او متوجه شده و فهميدند كه هدف اصلي همين است بخاطر عظمتي كه دارد.
پس دنيا را چون باراندازي دان كه در آن بار انداخته و سپس كوچ خواهي كرد

قصه هاي تربيتي چهارده معصوم      نوشته محمد رضا اكبري

[ چهار شنبه 4 دی 1394برچسب:داستانهای امام محمد باقر ( ع, ] [ 15:39 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2073

داستان شماره 2073

مصلح بايد دانا به نزاع باشد(اصلاح)

 


 

بسم الله الرحمن الرحیم

(عبدالملك ) گويد : بين حضرت باقر عليه السلام و بعضي فرزندان امام حسن عليه السلام اختلافي پيدا شد ، من خدمت امام رفتم و خواستم در اين ميان سخني بگويم تا شايد اصلاح شود .
امام فرمود : تو چيزي در بين ما مگو ، زيرا مثل ما با پسر عمويمان مانند همان مردي است كه در بني اسراييل زندگي مي كرد ، و او را دو دختر بود يكي از آن دو را به مردي كشاورز و ديگري را به شخصي كوزه گر شوهر داده بود .
روزي براي ديدن آنها حركت كرد؛ اول پيش آن دختري كه زن كشاورز بود رفت و از او احوال پرسيد : دختر گفت : پدرجان شوهرم زراعت فراواني كرده اگر باران بيايد حال ما از تمام بني اسراييل بهتر است .
از منزل آن دختر به خانه ديگر دخترش رفت و از احوالش پرسيد ، گفت : پدر ، شوهرم كوزه زيادي ساخته اگر خداوند مدتي باران نفرستد تا كوزه هاي او خشك شود حال ما از همه نيكوتر است .
آن مرد از خانه دختر خود خارج شد در حالي كه مي گفت : خدايا تو خودت هر چه صلاح مي داني بكن ، در اين ميان مرا نمي رسد كه به نفع يكي درخواستي بكنم ، هرچه صلاح است آنها را انجام ده .
امام فرمود : شما نيز نمي توانيد بين ما سخني بگوييد ، مبادا در اين ميان بي احترامي به يكي از ما شود ، وظيفه شما به واسطه پيامبر صلي الله عليه و آله نسبت به ما احترام نسبت به همه ما است
داستانها و پندها 1/134، روضه كافي ص 85.

قال الله الحكيم : (و ان طايفتان من المو منين اقتتلوا فاصلحوا بينهما
: اگر دو طايفه از اهل ايمان با هم به دشمني برخيزند بين آنها صلح برقرار كنيد)
قال الصادق عليه السلام : لان اصلح بين اثنين احب الي من اءن اتصدق بدينارين
: صلح دادن بين دو نفر مردم از دو دينار صدقه دادن بهتر است
شرح كوتاه :
همانطوري كه اصلاح و وارسي نفس از واجبات است و تا شخص خود را اصلاح نكند ، نتواند ديگران را اصلاح كند؛ اصلاح بين برادران ديني ، فاميل ، همسايه و . . . از صفاتي است كه خداوند آن را دوست دارد .
براي وحدت و هماهنگي و ارتباط ، و عدم جدايي و تفرقه ، هر نوع عملي كه سبب آن شود لازم است ، حتي اگر دروغ مصلحت آميز هم ضرورت پيدا مي كند ، گفتنش عيبي ندارد گاهي واجب هم مي شود ، تا فتنه و فساد خاموش و از بين برود

[ چهار شنبه 3 دی 1394برچسب:داستانهای امام محمد باقر ( ع, ] [ 15:37 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2072
[ چهار شنبه 2 دی 1394برچسب:داستانهای امام محمد باقر ( ع, ] [ 15:35 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2071

داستان شماره 2071

لاضرر و لاضرار

 


 

بسم الله الرحمن الرحیم

زراره از حضرت باقر(ع ) نقل ميكند كه اسشان فرمودند سمره بن جندب در باغستان مردي از انصار داشت خانه انصاري در ابتداي باغ بود و سمره هرگاه ميخواست وارد باغ شود، بدون اجازه ميرفت كنار درخت خرمايش . انصاري تقاضا كرد هر وقت ميل داري داخل شوي اجازه بگير سمره بحرف او ترتيب اثري نداد و بدون اجازه وارد مي گرديد.
انصاري شكايت بحضرت رسول (ص ) برد و جريان را عرض كرد ايشان از پي سمره فرستادند او را از شكايت انصاري آگاه و دستور دادند هر وقت ميخواهي داخل شوي اذن بگير. سمره امتناع ورزيد، آنجناب فرمود در اينصورت پس بفروش . با قيمت زيادي تقاضاي فروش كردند او راضي نميشد، همينطور مرتب قيمت را بالا مي بردند و نمي پذيرفت تا اينكه فرمودند در مقابل اين درخت ، درختي در بهشت برايت ضامن ميشوم ابا كرد. از واگذار كردن درخت ((فقال رسول الله (ص ) للانصاري اذهب فاقلعها و ارم بها اليه فانه لا ضرر و لاضرار في الاسلام )) پيغمبر(ص ) فرمود برو درخت را بكن و بينداز پيشش در اسلام زيان نيست و زيان رساندن هم وجود ندارد

داستانها و پندها      نوشته مصطفي زماني وجداني

[ چهار شنبه 1 دی 1394برچسب:داستانهای امام محمد باقر ( ع, ] [ 15:32 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2070

داستان شماره 2070

قانون - مرگ

 


 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

امام باقرع فرمود:يكي ازشاهان بني اسرائيل اعلام كرد:شهري مي سازم كه هيچگونه عيبي نداشته باشدوهيچ كس نتوانددرآن عيبي بيابدفرمان دادمعمارهاوبناهاوكارگرهامشغول شدندوآن شهرباآخرين سيستم وباتمام امكانات ساخته شدپس ازآنكه ساختن شهربه پايان رسيد،مردم ازآن شهرديدن كردندوهمه آنهابه اتفاق نظرگفتندشهري بي نظيروبي عيب است .
دراين ميان مردي نزدشاه آمدوگفت :اگربه من امان بدهي ،وتامين جاني داشته باشم ،عيب اين شهررابه تومي گويم .
شاه گفت به توامان دادم .
آن مرد گفت :"لهاعيبان :احدهماانك تهلك عنها،والثاني انهاتخرب من بعدك
اين شهردوعيب دارد:1-صاحبش مي ميرد .
2-اين شهرسرانجام بعدازتو خراب مي شود .
شاه فكري كردوگفت :چه عيبي بالاترازاين دوعيب ،سپس به آن مردگفت به نظرتوچه كنم ؟آن مردگفت :شهري بسازكه باقي بماندوويران نشود،وتونيزدرآن هميشه جوان باشي ،وپيري به سراعت نيايدوآن شهربهشت است .
شاه جريان رابه همسرش گفت ،همسرش فكري كردوگفت :دراين ميان همه افرادكشور،تنهاهمين مرد،راست گفته است .

بحارج 14ص 478

[ چهار شنبه 30 آذر 1394برچسب:داستانهای امام محمد باقر ( ع, ] [ 15:30 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2069

داستان شماره 2069

دو پرنده

 


 

بسم الله الرحمن الرحیم

جابر بن يزيد جعفي حكايت كند:
در يكي از سال ها، به همراه حضرت باقرالعلوم عليه السلام رهسپار مكه معظمه شدم.
در بين راه، دو پرنده به سمت ما آمدند و بالاي كجاوه امام محمد باقر عليه السلام نشستند و مشغول سر و صدا شدند، من خواستم آن ها را بگيرم تا همراه خود داشته باشم، ناگهان حضرت با صداي بلند، فرمود: اي جابر! آرام باش و پرندگان را به حال خود واگذار، آن ها به ما اهل بيت عصمت و طهارت پناه آورده اند.
عرضه داشتم: مولاي من! مشكل و ناراحتي آن ها چيست، كه اين چنين به شما پناهنده شده اند؟!
حضرت فرمود: آن ها مدت سه سال است كه در اين حوالي لانه دارند و هرگاه تخم مي گذارند تا جوجه شود، ماري در اطراف آن ها هست كه مي آيد و جوجه هاي آن ها را مي خورد.
اكنون پرندگان به ما پناهنده شده تا از خداوند بخواهم كه آن مار را به هلاكت رساند؛ و من نيز در حق آن مار نفرين كردم و به هلاكت رسيد؛ و پرندگان در امان قرار گرفتند.
جابر گويد: سپس به راه خود ادامه داديم تا نزديك سحر و اذان صبح به بياباني رسيديم؛ و من پياده شدم و افسار شتر حضرت را گرفتم؛ و چون حضرت فرود آمد، در گوشه اي خم شد و مقداري از شن ها را كنار زد و در حال كنار زدن شن ها، چنين دعايي را بر لب هاي خود زمزمه مي نمود: خداوندا! ما را سيراب و تطهير و پاك گردان.
ناگهان سنگ سفيدي نمايان شد و امام عليه السلام آن سنگ را كنار زد و چشمه اي زلال و گوارا آشكار گرديد، و از آن آب آشاميدم و نيز براي نماز وضو گرفتيم.
و بعد از خواندن نماز، سوار شديم و به راه خود ادامه داديم تا آن كه صبحگاهان به روستايي رسيديم، كه نخلستاني كنار آن روستا بود، در آن جا فرود آمديم؛ و حضرت كنار نخل خرمايي - كه از مدتها قبل خشك شده بود - آمد و خطاب به آن كرد و اظهار داشت: اي درخت خرما! از آنچه خداوند متعال در درون شاخه هاي تو قرار داده است، ما را بهره مند ساز.
جابر افزود: ناگهان ديدم درخت خرما، سرسبز و پربار شد و خود را در مقابل امام عليه السلام خم كرد؛ و ما به راحتي از ثمره آن مي چيديم و مي خورديم.
در همين اثنا، يك مرد عرب بيابان نشين كه در آن حوالي بود، وقتي اين معجزه را مشاهده كرد، به حضرت خطاب كرد و گفت: سحر و جادو كرديد؟!
امام عليه السلام در پاسخ، به آن عرب خطاب نمود و به آرامي اظهار داشت:
اي مرد! به ما نسبت ناروا مده، چون كه ما از اهل بيت رسالت هستيم؛ و هيچ كدام از ما ساحر و جادوگر نبوده و نيستيم، بلكه خداوند متعال از اسامي مقدسه خود كلماتي را به ما آموخته است كه هر موقع هر چه را بخواهيم و اراده كنيم، به وسيله آن كلمات، خداوند متعال را مي خوانيم و تقاضا ميكنيم، آن گاه دعاي ما به لطف او مستجاب خواهد شد

چهل داستان و چهل حدیث از امام محمد باقر علیه‌السلام      نوشته عبدالله صالحي

[ چهار شنبه 29 آذر 1394برچسب:داستانهای امام محمد باقر ( ع, ] [ 15:28 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2068
[ چهار شنبه 28 آذر 1394برچسب:داستانهای امام محمد باقر ( ع, ] [ 15:25 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2067
[ چهار شنبه 27 آذر 1394برچسب:داستانهای امام محمد باقر ( ع, ] [ 15:23 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2066
[ چهار شنبه 26 آذر 1394برچسب:داستانهای امام محمد باقر ( ع, ] [ 15:22 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2065

داستان شماره 2065

پاسخ کریمانه (صبر)

 


 

بسم الله الرحمن الرحیم

روزی مردی مسیحی قصد داشت تا با مسخره کردن امام باقر (ع) ایشان را خشمگین کند و به این وسیله برای خود و برخی از رهگذران نادان، اسباب خنده و شادی فراهم نماید. برای اجرای نقشه اش، سر راه امام قرار گرفت. وقتی امام به نزدیکش رسید، در حالی که نیش خندی به لب داشت، با صدای بلند گفت: سؤالی دارم. امام آماده شنیدن سؤال شد. مرد با بی ادبی گفت: آیا تو بقر هستی؟ و خنده احمقانه ای سر داد تا رهگذرانی هم که سؤالش را شنیده بودند، بخندند. امام باقر (ع) بدون این که ذرّه ای عصبانی شود، به آرامی گفت: نه، من باقر هستم.
مرد مسیحی که به هدف خود نرسیده بود، سعی کرد به امام طعنه بزند. بنابر این از آن حضرت پرسید: آیا تو فرزند یک آشپز هستی؟ امام باقر (ع) با این که به قصد زشت او پی برده بود، با حوصله این طور پاسخ گفت: آشپزی حرفه مادرم بود [داشتن حرفه آشپزی که عیب نیست ].
مرد نادان که دیگر نمی دانست چه بگوید، با بی شرمی پرسید: آیا تو پسر آن زنِ بد اخلاقی؟ امام آخرین سؤال بی ادبانه او را به بهترین شکل پاسخ داد: اگر تو راست می گویی، خداوند او را بیامرزد و اگر تو دروغ می گویی، خداوند تو را بیامرزد!
از پاسخ مؤدّبانه امام، مرد مسیحی مات و مبهوت شد. انگار دنیا را بر سرش خراب کردند. از رفتار خود بسیار شرمنده شد و با خود اندیشید: این شخص، بنده برگزیده خداست وگرنه هر انسان معمولی با سخنان توهین آمیز من، از کوره در می رفت و عصبانی می شد. بی تردید، دین اسلام، دین حق و حقیقت است که چنین انسان بزرگی، امام و پیشوای آن است. او به دلیل اخلاق و رفتار بزرگوارانه امام باقر (ع) همان جا به دین اسلام گروید و مسلمان شد.

به نقل از: آفتاب دانش، حسین صالح، ص 69

[ چهار شنبه 25 آذر 1394برچسب:داستانهای امام محمد باقر ( ع, ] [ 15:17 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2064
[ چهار شنبه 24 آذر 1394برچسب:داستانهای امام محمد باقر ( ع, ] [ 15:15 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2063

داستان شماره 2063

بازخواست -در-قيامت

 



بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

عمربن ذرقاضي ،وابن قيس ماصر،وصلت بن بهرام از شخصيتهاوعلماي برجسته ومعروف اهل تسنن درقرن اول هجري بودند،اين سه نفر درسفرحج تصميم گرفتنددرمدينه به حضورامام باقرع رسيده وچهارهزارمساله روزي سي مساله بپرسندوبه قول خودشان ،بااين كارآنحضرت رادربن بست و تنگناقراردهند .
ثويرين فاخته معروف به ابوجهم كوفي كه ازشاگردان امام باقر ع بود،درسفرحج باسه شخص نامبرده همسفرشد،آنهابه وي گفتندچهارهزار مساله نوشته ايم وميخواهيم ازامام باقرع بپرسيم ،ازشماخواهش ميكنيم ،از امام باقرع براي اجازه ورودبه حضورش بگير .
ابوجهم ميگويدمن پيش خودغمگين شدم ،باآنهاواردمدينه شديم ،من ازآنهاجداشده وبه حضورامام باقرع رسيدم ، وجريانرابه امام باقرع گفتم وعرض كردم من دراينباره غمناك هستم .
فرمود هيچ غمگين مباش ،هرگاه آمدند،اجازه ورودبه آنهابده .
فرداي آن روز،خادم امام آمدوگفت گروهي باعمربن ذر،آمده اندواجازه ورودميطلبند .
امام فرمود به آنهااجازه واردشوند،اجازه داده شدوآنهابه حضورامام باقرع واردشدند وپس ازسلام نشستند .
ولي شكوه امام آنچنان برآنان چيره شده بودكه مدت طولاني گذشت ،كه هيچكدام سخن نگفتند:وقتي كه امام اين وضع رامشاهده كرد،به كنيزش فرمودغذابياور،كنيزسفره غذاراآوردوگسترد،امام باقرع شروع به سخن كردتابلكه آنهانيزسخن بگويندفرمودحمدوسپاس خداوندي راكه براي هر چيزي حدي قرارداده وحتي براي اين سفره طعام نيزحدي هست .
ابن ذرگفت حد سفره غذاچيست ؟امام فرمودخوردن غذابانام خداشروع شود،وپس ازدست كشيدن ازغذا،حمدوسپاس الهي بجاآورده شود
پس ازمدتي ،امام ازكنيزآب خواست ،كنيزي كوزه آبي آورد،امام فرمودحمدوسپاس خداوندي راكه براي هر چيزي حدي قرارداده كه بازگشت بسوي آن حددارد،حتي براي اين كوزه حدي است كه به آن منتهي ميشود .
ابن ذرگفت حدآن چيست ؟امام فرمودآغازنوشيدن ، همراه نام خداباشد،وپس ازنوشيدن حمدخدارابجاي آورد،وازناحيه دسته كوزه آب نياشامدكه مكروه است .
بعدازغذا،وجمع كردن سفره ،امام باقرع ازآنان خواست كه سخن بگويندوسوالات خودرامطرح سازند .
ولي آنان همچنان خاموش وساكت بودند،سرانجام امام ازابن ذرپرسيدآياازاحاديث ماكه به شمارسيده ،سخني نميگوئي ؟ابن ذرگفت چرااي پسررسول خداص ،ازجمله رسول خداص فروداني تارك فيكم الثقلين احدهمااكبرمن الاخر،كتاب الله واهل بيتي ،ان تمسكتم بهمالن تضلوا .
من درميان شمادوچيزگرانقدربه يادگار ميگذارم كه يكي ازآنهابزرگترازديگراست كتاب خداواهل بيت من ،هرگاه به اين دوتمسك نموديد،هرگزگمراه نخواهيدشد .
امام باقرع فرموداي پسرذر هرگاه درروزقيامت بارسول خداملاقات كني واوازتوبپرسدكه باثقلين قرآن و عترت چگونه رفتاركردي ،چه پاسخ ميدهي ؟ابن ذرباشنيدن اين سخن ،بي اختيار گريست ،آنچنانكه اشكهايش ازمحاسنش فروميريخت وگفت اماالاكبرفمرقناه و اماالاصغرفقتلناه .
اماامانت بزرگترقرآن راپاره كرديم ،وامانت كوچكتر ائمه اهلبيت راكشتيم .
امام فرمودآري اگرچنين نگوئي ،راست گفته اي ،آنگاه فرموديابن ذرلاوالله ،لاتزول قدم يوم القيامه حتي تسال عن ثلاث ،عن عمره فيماافناه ،وعن ماله من اين اكتسبه وفيماانفقه ،وعن حبنااهل البيت .
اي پسرذرسوگندبه خدا،درروزقيامت ،هيچ كسي قدم برنميداردمگراينكه ازاو سه سوال ميشود
1ازعمرش ،كه درچه راهي به پايان رسانده است .
2ازمالش ، كه ازكجابدست آورده ودرچه راهي مصرف نموده است .
3وازحب ودوستي ما اهل بيت رسول خداص .
ابوجهم ميگويدآنهابرخاستندورفتند،امام باقرع به خادم خودفرمودپشت سرآنهابرو،مواظب باش ببين به همديگرچه ميگويند .
خادم پشت سرآنهارفت وپس ازمدتي بازگشت وبه امام عرض كردهمراهان ابي ذر به اوگفتندآيابراي چنين ملاقاتي به اينجاآمده بوديم ؟يعني مگربنانبودچهار هزارمساله بپرسيم ؟ابن ذرگفت واي برشما،ساكت باشيد،چه بگويم درباره كسي كه معتقداست خداوندازمردم درموردولايت اوسوال وبازخواست ميكندوبه حدودوبموزاحكام غذاوآب واقف است

اعيان الشيعه ارشادج 4ص 27

[ چهار شنبه 23 آذر 1394برچسب:داستانهای امام محمد باقر ( ع, ] [ 15:13 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2062
[ چهار شنبه 22 آذر 1394برچسب:داستانهای امام محمد باقر ( ع, ] [ 15:9 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2061

داستان شماره 2061

 

امام  باقر ع  و پيرمرد

 



بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

حكم بن عتيبه ميگويددرحضورامام باقرع بودم ،و خانه آنحضرت پرازجمعيت بود،ناگهان ديديم پيرمردي كه برعصائي تكيه داده بود،آمدودم درايستادوگفت السلام عيك يابن رسول الله ورحمه الله وبركاته سلام برتواي فرزندرسول خدا،ورحمت وبركات خدابرتوباد،سپس سكوت كرد .
امام باقرع جواب سلام اوراداد،سپس پيرمردبرحاضران مجلس ،سلام كرد، وهمه حاضران ،جواب سلام اورادادند .
سپس به امام باقرع روكردوعرض نمود اي پسررسول خدااجازه بده نزديك بيايم ،فدايت گردم ،سوگندبه خدا،من شما رادوست دارم وهركه شمارادوست دارد،اورانيزدوست دارم ،وسوگندبه خدا،اين محبت بخاطرطمع به دنيانيست ،وسوگندبه خدا،دشمنان شمارادشمن دارم ،وازآنهابيزاري جويم ،واين بخاطركينه توزي وانتقام جوئي نسبت به آنهانيست بلكه حق راچنين يافتم ،وسوگندبه خدا،من حلال شماراحلال ،و حرام شماراحرام ميشمرم ،ودرانتظارفرمان شماهستم ،آيادراين صورت ، اميدوارباشم .
امام باقرع فرمودالي الي ...
نزدمن بيا،نزدمن بيا،تا اينكه پيرمردنزديك آمده وامام اورادربغل دست خودنشاند،سپس فرموداي شيخ مردي نزدپدرم علي بن الحسين ع آمد،ومثل سوال توراازپدرم پرسيد،پدرم به اوفرموداگرتوازدنيارفتي ،بررسول خداص وبرعلي وحسن وحسين وعلي بن حسين عليهم السلام واردميشوي ،قلب وجگرت آرام وخنك ميشود،وچشمت ،روشن ميگرددوهنگام مرگ باروح وريحان ،همراه فرشتگان بزرگ نويسنده ثواب وكيفر روبروميشوي ،وتاهنگامي كه زنده هستي ،آنچه راكه ديدگان توراروشن كند، ميبيني ،وبامادرملااعلي خواهي بود .
پيرمردگفت چه فرمودي ؟امام ،سخن خودراتكراركرد .
پيردرحاليكه سرمست سخن امام شده بودفريادزدالله اكبراي امام براستي اگرمردم ،بررسول خداص وعلي ع وحسن وحسين وعلي بن الحسين ع واردميشوم ،وچشمم روشن ميشود،وقلبم آرام وجگرم خنك ميگرددوباروح وريحان وفرشتگان بزرگواركاتب ،روبروميشوم ،واگرزنده بمانم ،چيزي راكه چشمم راروشن كندميبينم وباشمادربلدناي مقام عظيم هستم ؟سپس پيرمرد، منقلب شد،وزارزارگريه كردوناله جانسوزسرداد،تااينكه بي اختياربه زمين افتاد،ازگريه جانسوزاوكه ازسينه آتش افروزاوبرميخواست ،همه حاضران گريه كردندوصدابه گريه بلندنمودند .
امام باقرع كنارپيرمردنشست ، وبادست هايش ،اشك اوراازچشمانش پاك كرد .
سپس پيرمرد،سرش رابلند كرد،وبه امام باقرع عرض كرداي پسررسول خدا،فدايت گردم ،دستت رابه من بده .
امام دستش رابه سوي اودرازكرد،اودست امام رابوسيدوآن رابر چشمهاوگونه هايش گذارد،وسپس دست آنحضرترابرسينه وشكم خودنهاد،وپس ازآن برخاست وبه عنوان خداحافظي سلام برهمه كردورفت .
امام باقرع اورا كه درحال رفتن بود،نگريست وآنگاه به حاضران روكردوگفت من احب ان ينظر الي رجل من اهل الجنه فلينظرالي هذا .
هركس دوست داردكه به مردي ازاهل بهشت بنگرد،بايداين مردرابنگرد .
حكم بن عتيبه ميگويدمن هرگزماتمي را نديده بودم كه شبيه ماتم اين مجلس باشد

روضه الكافي ص 76

[ چهار شنبه 21 آذر 1394برچسب:داستانهای امام محمد باقر ( ع, ] [ 15:6 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2060
[ چهار شنبه 20 آذر 1394برچسب:داستانهای امام محمد باقر ( ع, ] [ 15:4 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2059

داستان شماره 2059

ارتباط و نجات حتمى

 


 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

روزى از روزها حضرت سجّاد، امام زين العابدين عليه السّلام مشغول نماز بود؛ و فرزندش محمد باقر سلام اللّه عليه - كه كودكى خردسال بود - كنار چاهى كه در وسط منزلشان قرار داشت ، ايستاده بود و چون مادرش ‍ خواست او را بگيرد، ناگهان كودك به داخل چاه افتاد.
مادر فريادزنان ، بر سر و سينه خود مى زد و براى نجات فرزندش كمك مى طلبيد، و مى گفت : ياابن رسول اللّه ! شتاب نما و به فريادم برس كه فرزندت در چاه افتاد، بچّه ات غرق شد و... .
امام سجّاد عليه السّلام با اين كه داد و فرياد همسر خود را مى شنيد، امّا دركمال آرامش و متانت به نماز خود ادامه داد؛ و لحظه اى ارتباط خود را با پروردگار متعال و معبود بى همتاى خويش قطع و بلكه سست نكرد.
همسر آن حضرت ، چون چنين حالتى را از شوهر خود ملاحظه كرد، با حالت افسردگى و اندوه گفت :
شما اهل بيت رسول اللّه چنين هستيد! و نسبت به مسائل دنيا و متعلّفات آن بى اعتنا مى باشيد.
پس از آن كه حضرت با كمال اعتماد و اطمينان خاطر، نماز خود را به پايان رسانيد، بلند شد و به سمت چاه حركت كرد و چون كنار چاه آمد، لب چاه نشست و دست خود را داخل آن برد و فرزند خود، محمد باقر عليه السّلام را گرفت و بيرون آورد.
هنگامى كه مادر چشمش به فرزند خود افتاد كه مى خندد و لباس هايش ‍ خشك مى باشد؛ آرام شد و آن گاه امام سجّاد عليه السّلام به او فرمود: اى زن ضعيف و سست ايمان ! بيا فرزندت را بگير.
زن به جهت سلامتى بچّه اش ، خوشحال ولى از طرفى ، به جهت سخن شوهرش غمگين و گريان شد.
امام سجّاد عليه السّلام فرمود: من تمام توجّه و فكرم در نماز به خداوند متعال بود؛ و خداى مهربان بچّه ات را حفظ كرد و از خطر نجات داد

جامع الا حاديث الشّيعة : ج 5، ص 42، ح 50، بحارالا نوار: ج 81، ص 245، ح 36

[ چهار شنبه 19 آذر 1394برچسب:داستانهای امام محمد باقر ( ع, ] [ 15:2 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2058

داستان شماره 2058

احترام به مادر

 



بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

از امام باقر(عليه السلام) روایت است که در بنی اسرائیل عابدی بود بنام جریح، که در صومعه خویش به عبادت مشغول بود.
روزی مادرش در حالی که وی به نماز اشتغال داشت، وی را بخواند، و او مادر را پاسخ نداد ـ (در بعضی روایات آمده که اگر جریح فقیه می بود می دانست که قطع نماز نافله و پاسخ مادر از نماز افضل بود) ـ مادر برگشت، و بار دوم آمد و او را صدا زد، و باز پاسخ نداد، تا سه بار. در این بار مادر وی را نفرین کرد و گفت: از خدای بنی اسرائیل می خواهم که تو را به خود واگذارد و یاریت نکند.
روز بعد زن بدکاره ای به کنار صومعه او آمده و فرزندی را که در رحم داشت در آنجا وضع حمل کرد، و ادعا کرد که فرزند از آن جریح است. در میان بنی اسرائیل شایع شد که آن کس که مردمان را از زنا نهی می نمود خود مرتکب زنا گشته است! حاکم دستور داد وی را بدار کشند، مادر بر سر و روی زنان به پای چوبه دار آمد. جریح گفت ساکت باش که این نتیجه همان نفرین تو است.
مردمان چون شنیدند گفتند: ما از کجا بدانیم که این تهمت و این نسبت دروغ است؟ جریج گفت: کودک را حاضر کنید. چون کودک بیاوردند، از او پرسیدند: پدرت کیست؟ وی به زبان آمد و گفت: فلان چوپان پدر من است، و بدین گونه خداوند بر اثر توبه جریح وی را نجات داد، و جریح سوگند یاد کرد که از این پس از خدمت مادر جدا نگردد

[بحار الأنوار ، ج‏71، ص: 75 ]

[ چهار شنبه 18 آذر 1394برچسب:داستانهای امام محمد باقر ( ع, ] [ 15:0 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2057

داستان شماره 2057

آزمايش سرنوشت ساز

 


 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

ازامام محمدباقرع نقل شده كه فرمود: دربني اسرائيل عابدي بودكه به هركاري دست مي زدزيان مي ديد،راه تحصيل معاش برايش كاملابسته شده بود،تامدتي هسمرش مخارج اوراتامين مي كردتااين كه اموال همسرش نيزتمام گشت وچون سخت درمانده شدندعابدكلاف ريسماني كه تنها موجودي آنان بودبرداشته به بازاررفت كه بافروش آن غذايي تهيه كندولي چون كسي ازوي نخريدكناردريارفت كه پس ازآب تني به خانه برگردددرآنجاصيادي راديدكه ماهي فاسدي راصيدكرده است به اوگفت :اين ماهي رابه من بفروش و درعوض اين كلاف رابگيركه به دردام تومي خورد .
صيادپذيرفت كلاف راگرفت وماهي رابه اوداد،عابدبه خانه آمدوآن رابه همسرش دادكه طبخ نمايد وقتي همسراوشكم ماهي راشكافت درآن مرواريدبزرگي رايافت ،عابدآن رابه بازاربردوبه 20هزاردرهم فروخت ،هنگامي كه پولهابابه خانه آوردسائلي درب منزلش آمده ،گفت :صدقه اي به من بدهيدتاخداوندبرشماترحم نمايد .
عابدده هزاردرهم ازپول مرواريدرابه سائل داد،همسرش گفت :سبحان الله تو نصف ثروت مارايكباره ازدست دادي ؟طولي نكشيدكه سائل بازگشت وآن ده هزاردرهم راپس داده گفت :خودشماآن رامصرف كنيدگوارايتان باد،من فرشته اي بودم كه خداوندمرافرستاده بودشماراآزمايش كندكه شماچگونه شكرگزارنعمت مي باشيدواكنون خداوندسپاسگذاري شماراپسنديد .

رياحين الشريعه ،جلد5،صفحه 186،به نقل ازحيوه القلوب مرحوم مجلسي ،جلداول

[ چهار شنبه 17 آذر 1394برچسب:داستانهای امام محمد باقر ( ع, ] [ 14:58 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


صفحه قبل 1 صفحه بعد